Sunshine Boy - 2

ساخت وبلاگ
آیگوووووو چقدر کیوته!!!!!

 

قسمت 2

از سوپر مارکت اومدم بیرون. باوجود اون شلوغی خودمو بالاخره رسوندم به خونه!

کلیدام رو در آوردم و در رو باز کردم!

وارد خونه شدم. وسایل رو گذاشتم تو یخچال و رفتم رو کاناپه ولو شدم!

آخیش.... چه روز عجیبی بود!

تلوزیون رو روشن کردم. لطفا نگو که دوباره اکسو....

دیدم اخبار داره .با وجود اینکه از اخبار خوشم نمیاد ولی از اکسو بهتره!!

یکم تلوزیون نگاه کردم و یکم از خوراکی هایی که خریده بودم, خوردم!

 

دورو برای ساعت چهار بود که مامان بزرگم اومد خونه مون!

برام یکم غذا آورده بود! غذاهارو مرتب تو یخچال طبقه بندی کرد و گفت: عزیزم ! اگه

بیشتر خواستی بهم بگو بازم واست بیارم!

داشتم به غذاها نگاه میکردم و گفتم: واو! مامانی! غذای یه سالَ م رو آوردی!

لبخند زد وگفت: ناهار خوردی؟

گفتم: آره!

گفت: چی خوردی؟

گفتم: خب....خب...یه چیزی!!!!

مامان بزرگم خوشش نمیومد من خوراکی های بیرون رو بخورم چون فکر میکرد رشد

نمیکنم!

مامان بزرگم گفت: بازم از اون چیزا خوردی؟؟؟

گفتم: خب....راستش حوصله ی آشپزی نداشتم!

آروم دستمو نیشگون گرفت و گفت: آیگووووو!!!! این دختر.....! تو کی بزرگ میشی؟؟؟

دستمو مالیدم و گفتم: آی! مامانی دردم گرفت!

گفت: بزار برات غذا درست کنم!

رفت به سمت کابینت و یه قابلمه برداشت و گفت : برو استراحت کن! الان واست غذا

درست میکنم!

لبخند زدم و لپِ نرمشو بوسیدم و گفتم: مامانی تو بهترینی!!*

بعدش دویدم به سمت اتاقم. داشتم میرفتم تو اتاقم که یه دفعه زنگ در زده شد!

تغییر مسیر دادم سمت در . درو باز کردم!چشمام چهارتاشد!

بادیگارد اکسو دم در بود! با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: بفرمایید.امرتون؟!

گفت: برای چند لحظه با من بیاین!

گفتم: واسه چی؟

گفت: خب آقای بکهیون گفتن بیام شمارو ببرم پیشش!

گفتم: بکهیون دیگه کیه؟

یکم فکر کردم و یادم افتاد همون پسر پروئست!

گفتم: خب....چی کار داره؟؟!!

گفت: خب من نمیدونم ! فقط گفت شمارو ببرم پیشش!

گفت: لطفا برید و وقتتونو تلف نکنید!

به اطرافش نگاه کرد و گفت: متاسفم ولی باید ببرمتون!

بعدش اومد سمتم و منو رو شونش انداخت و با خودش به سمت ون برد!

منم  داد میزدم: یاااااا!!! ولم کن! منو بذار پایین!

دیگه تقریبا به نزدیک ون رسیده بود! داد زدم: هی!!! بذارم پایین! ولم کن!!

در ون باز شد و اون پسره داخل ون نشسته بود. من رو گذاشت داخل ون و درو قفل کرد!

برگشتم سمت در و شروع کردم به کوبیدن به درو داد زدم: این درو باز کن!!!! بزار برم

بیرون!

برگشتم سمت اون پسره دیدم یه هندزفری تو گوششه و چشماشو در کمال آرامش بسته!

گفتم: یاااااا!!! با توئم!!! بزار من برم بیرون!

هندزفریشو از تو گوشش در آورد و گفت: چقدر جیغ جیغ میکنی!

گفتم: بذار برم!!! فقط صبر کن و ببین به جرم آدم دزدی میفرستمت زندان!

پوزخندی زد و گفت: میتونی بفرست!

گفتم: این درو باز کن!

گفت: اول ازم عذر خواهی کن!

گفتم: چی؟؟؟؟ واسه ی چی؟؟؟
گفت: واسه بی ادبی امروزت!!

پوزخندی زدم و گفت: هه!!! چی میگی؟؟؟

به صندلی ماشین تکیه داد و پای راستشو گذاشت رو پای چپش و گفت: منتظرم!!!

گفت: یااااا!! تو اصلا فکر میکنی کی هستی؟؟؟ بزار من برم!!!

گفت: من کیم؟؟؟ چی؟؟ منو نمیشناسی؟؟ من یه ستاره م ! محبوب دل تمام دخترا: بکهیون!

پوزخندی زدم و گفتم: بیچاره کسایی که تو محبوب قلبشونی؟؟!!!

گفت: یااا! من جدی گفتم!

بعدش گفتم: بیا و این بچه بازی رو تموم کن! بزار من برم بیرون! وگرنه هر چی دیدی از

چشم خودت دیدی ااااا!!!!

گفت: مثلا میخوای چی کار کنی؟؟

گوشیمو از تو جیبم درآوردم و شماره ی پلیس رو گرفتم.

اون داشت نگاهم میکرد!

گفتم: الو! پلیس؟ یه کسی منوبه زور کرده تو ماشینش و هر چی میگم ولم کن,....!

نذاشت ادامه ی حرفم رو بزنم و سریع گوشی رو از دستم گرفت!

گفتم: یااا!!

گفت: گوشیت پیش من میمونه!

گوشیم رو گذاشت تو جیبش!!!

داد زدم: هی..... پسش بده!!!

رفتم سمتش و سعی کردم گوشیمو ازش بگیرم! اون هم مقاومت میکرد و نمیذاشت نزدیکش

 بشم!

همون لحظه در ون باز شد و همون پسری  که تو سوپر مارکت باهاش بود اومد تو ون!

با دیدن ما دهنش باز موند .

با تعجب گفت: بکهیون.....! داری با این دختره چی کار میکنی؟

به سر و وضع خودمون نگاه کردم! من تقریبا روش بودم و اون هم دستمو واسه اینکه نزاره

به گوشیم برسم, گرفته بود!

یه دفعه ازش جدا شدم و رفتم سر جام!

پسره هنوز مونده بود!

بکهیون: چیزه !!!چانیول خوب میدونی....!! این...!چه جوری بگم؟

وسط حرفش گفتم: زود باش گوشیمو بده!

همون لحظه دست تو جیبش کرد و گوشی رو بهم داد و به راننده ش گفت که دررو باز کنه!

در که باز شد, از ماشین پیاده شدم  و سریع رفتم سمت خونه!

Sunshine Boy - 2...
ما را در سایت Sunshine Boy - 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : k-stories1 بازدید : 102 تاريخ : يکشنبه 18 تير 1396 ساعت: 0:26