Sun Shine boy - 1

ساخت وبلاگ

 Sunshine boy

 

 

بدجوری حوصله م سر رفته بود!حس میکردم حوصله ی هیچ چیز حتی خودمو هم نداشتم!

الان دیگه 18 ساله شدم.میتونم هر کاری بخوام بکنم.ولی اصلا حسشو ندارم!

رفتم جلو تلوزیون نشستم و دعا کردم یه چیز باحال داشته باشه!

خب بذار ببینم اولین کانال چی داره!

Exo show time

خب کانال بعدی

Exoبرنامه ای با حضور

ای بابا .....خب کانال بعدی

exoاجرای گروه

اوففففف!بعدی

مستند!

آخیش....چه عجب!

برنامه ی بعدی!

اه .....چه زود تموم شد!

Exoبا حضور running manبرنامه ی

چیییییییییی؟؟؟؟؟؟؟ اهههههههه!!!!!!! چرا اینا همه جا هستن؟؟؟!!!!!

تلوزیون رو خاموش کردم! دیگه اعصابم نمیکشید!

رفتم سمت یخچال !!!!

ای بابا اینم که خالیه! باید یه چیزایی بخرم!

فکر اینکه برم بیرون یه عذاب بود!!!! آخه چرا؟؟؟

تقریبا سه روزی میشد که پدر و مادرم رفته بودن یه سفر خارج از کشور و من تنها بودم!

گاهی مامان بزرگم میومد بهم سر بزنه ...ولی بیشتر تنها بودم!

تو این مدت بدجوری تنبل شده بودم !تمام روزم فقط صرف سه تا کار بود:

خوردن-خوابیدن-تلوزیون دیدن!

که الان به لطف این اکسو, دیگه تلوزیون نمی بینم ! والا من نمیدونم مگه آدم قحط که همش

اینا تو تلوزیونن!!!

 دوباره به یخچال خالی خیره شدم.این طوری نمیشه!اگه میخوام زنده بمونم باید برم خرید!

رفتم تو اتاقم و کیف پولمو برداشتم!یه سیوشرت راحت پوشیدم و از خونه زدم بیرون!

هوا خوب بود! خیابون نسبتا خلوت بود! تا دم سوپر مارکت پیاده رفتم!

وارد شدم و رفتم به سمت قسمت خوراکی ها!

چند خرت و پرت و وسیله هایی که لازم داشتم رو برداشتم!

رفتم سمت قسمت نوشیدنی ها که یکم آبمیوه بردارم .

داشتم انتخاب میکردم.بین آب سیب و آب پرتغال مونده بودم!

همون لحظه یه دفعه از بیرون صدای جیغ اومد!

همه کسایی که تو سوپر مارکت بودن سریع رفتن بیرون!

منم برگشتم سمت در. دیدم بیرون بدجوری شلوغ بود! گفتم لابد تصادفی- چیزی شده!

آب پرتغال رو برداشتم و رفتم سمت صندوق تا حساب کنم!

به فروشنده سلام کردم  و وسایل رو گذاشتم رو میزش که حساب کنه!

بعدش یکم به بیرون نگاه کردم!هنوز شلوغ بود !

برگشتم سمت فروشنده و گفتم: ببخشید !چی شده؟

گفت: هیچی! گروه اکسو اومدن اینجا .مثل اینکه میخوان یه قسمت از برنامه شونو فیلم

برداری کنن!دخترا هم یکم شلوغش کردن!

ای بابا بازم این اکسو!!!!! من کجا فرار کنم که دیگه این اکسو رونبینم؟؟؟؟

حساب کردم و اومدم بیرون!!!!

بدجوری شلوغ بود .همش صدای جیغ دخترا تو گوشم بود!!!!!دخترا حلقه زده بودن دور یه

ون و داشتن خودشونو میکوبوندن به ون...بادیگاردا هم داشتن اونارو میکشیدن اون ور!گیر کرده بودم تو اون شلوغی!!!

سعی کردم از اون شلوغی در برم !!!! همش سعی میکردم این دخترا رو میزدم کنار از سر راهم !!!

ای خدا!!!!! مگه اینا تکون میخورن!!!!!! کلافه شده بودم!

کنارم یه دختره داشت گریه و جیغ جیغ میکرد!

برگشتم سمتش و گفتم: ببخشید! راه فرار اینجا کجاست؟؟؟؟

درحالی که داشت گریه میکرد, بازومو گرفت و گفت: باورت میشه؟؟؟اوپا ها اینجان!!!اونا اینجان!!!!

بعد شروع کرد به دوباره جیغ جیغ کردن! داشتم از تعجب شاخ در میاوردم!گفتم خدایا اینا دیگه کین؟؟

دستمو کشیدم بیرون و دوباره برگشتم سمت سوپر مارکت!!!

رفتم داخل...خانم فروشنده برگشت سمتم و گفت: نتونستی بری؟؟؟

درحالی که نفس نفس میزدم گفتم: نه ....خیلی شلوغ بود!!

بعدش لبخند زد و گفت: یکم صبر کن تا خلوت تر بشه !

لبخند زدم و گفتم: باشه! مرسی!

 

حدودا نیم ساعت اونجا موندم!! خلوت که نشد هیچی! تازه شلوغ ترهم شد!این جیغ دخترا که

بدجوری رو عصابم بود!یه وقتایی تو دلم نفرینشون میکردم!!!! همش تقصیر این اکسوئه!!!

فروشنده خودشو زده بود به بیخیالی و هندزفری تو گوشش بود و داشت آهنگ رو هم خونی میکرد!

منم همش خودم به درو دیوار میکوبیدم و دعا میکردم زودتر خلوت بشه!

یه دفعه یکی از بادیگارد ها درحالی که سعی میکرد دخترارو بزنه کنار اومد تو فروشگاه!

من و فروشنده با تعجب نگاهش کردیم !داشت نفس نفس میزد!

رو کرد به فروشنده وبا صدایی کلفت گفت: چند نفر از اعضا میخوان خرید کنن. ما اونا رو

میاریم و شما بعد از این که اومدن بلافاصله در رو قفل کنید و کسی رو راه ندید!

فروشنده سری به علامت تائید تکون داد و گفت: فقط خیلی طول میکشه ؟!

بادیگارد گفت: نه!! ما هم خودمون مراقبشون هستیم!

بعدش سریع رفت بیرون!!!

فروشنده کلیدای قفل  در رو از تو جیبش در آورد .

بعد رو به من کرد و گفت: تو هم یه فنی؟

گفتم: نه!

گفت: بین خودمون بمونه, منم نیستم!

بعدش یه چشمک زد و گفت: تو بمون اینجا تا خلوت تر بشه!

گفتم: باشه!

همون لحظه بادیگارده سریع وارد فروشگاه شد و گفت: لطفا سریع بیاین درو ببندید!

بعد همراه اون چندتا پسر وارد فروشگاه شدن!

فروشنده بلند شد . سریع دوید سمت در و در رو قفل کرد!

پسرایی که وارد فروشگاه شده بودن, به سرتا پای من نگاه کرد و پرسیدن: این دیگه کیه؟

فروشنده داشت میرفت به سمت صندلیشو گفت: اون فن نیست!

بادیگارد به من نگاه کرد و پرسید : خب...اینجا چی کار میکنی؟

کسیه ای که تو دستم بود رو بهش نشون دادم و گفت: کاری که همه اینجا میکنن, خرید!

پسرا رفتن سمت قسمت خوراکیا و یکم برای خودشون وسیله برداشتن.دقیقا چیزایی که من

برداشته بودم رو برداشتن!

یکی شون که قد متوسطی داشت اومد سمت من و به پلاستیکم اشاره کرد و گفت: میشه آب پرتغالتو بدی من!

یکم نگاش کردم و گفتم: مگه دیگه نیست؟

گفت: نه...تموم شده!

شونه هامو دادم بالا و گفتم: خب یه چیز دیگه بردار!

اخم کرد و گفت: نه.....تو برو یه چیز دیگه بردار! پرتغال رو بده من!

گفتم: احساس نمیکنی زیادی پرویی؟

حرسم گرفته بود .خیلی از اکسو خوشم میاد حالا باید جلو چشمم ببینمشون!

یکی دیگه از اعضا که قد بلندی داشت دیگش اومد سمت ما وگفت: بکهیون ول کن بیا بریم!

بعدش به من نگاه کرد. منم بی توجه بهشون , رفتم یه جای دیگه!

اون پسره زیر لب گفت: این دختره ی....

برگشتم سمتش و بهش چشم غره رفتم!

گفت: هان؟؟چیه؟

گفتم: یاد بگیر مراقب حرف زدنت باشی!

گفت: چی؟؟؟؟ تو چی گفتی؟؟ به من میگی مراقب حرف زدنم باشم؟؟اصلا تو میدونی من

کیم؟؟من بکهیونم عضو گروه اکسو!

گفتم : خب باش! به من چه!

رو مو کردم و رفتم! احساس میکردم داره آتیش میگیره!

Sunshine Boy - 2...
ما را در سایت Sunshine Boy - 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : k-stories1 بازدید : 129 تاريخ : يکشنبه 18 تير 1396 ساعت: 0:26