SunShine Boy - 9

ساخت وبلاگ

***

وقتی از فروشگاه خارج شدیم رفتیم وسایل رو گذاشتیم تو ماشین!

بعدش سوار ماشین شدیم!

سورا ماشین رو روشن کرد وگفت:میخوای بریم یه چیزی بخوریم؟

من:اگه میخوای دوباره....

سورا:نه نه ...این دفعه قول میدم!

من:دفعه ی پیش هم قول داده بودی!

سورا:این دفعه دیگه قولِ قول!

من:خب...باشه!ولی حالا چی بخوریم؟

سورا:نمیدونم فرقی نمیکنه!تو چی دوست داری؟

من:بیا بریم کافثی شاپی جایی یه چیز خنک بخوریم!

سورا:خوبه!بیا همین کارو کنیم!

من:بزن بریم!

 

تو راه هوا گرم تر و گرم تر میشد .تو اوج تابستون ساعتی که خورشید مستقیم میتابید!

من و سورا داشتیم آبپز میشدیم با وجود این که کولر روشن بود!

سورا سر صجبت رو باز کرد:میگم جیهونااا....

من:هممم؟؟

سورا:اکسو اونقدر هم که میگی بد نیستنا!

من:بیخیال سوراول کن دیگه.هی اکسو اکسو.....کشت این اکسو منو....یعنی من حاضرم درباره ی جن و روح صحبت کنیم ولی درباره ی اونا نه!

سورا:وا!آخه بیچاره ها مگه چی کار کردن!؟؟

من:سورا شروع نکن که دلم پُره!!!!

سورا:باشه بابا!اصلا من دیگه حرف نمیزنم!

 

وقتی به یه کافی شاپ رسیدیم, من:سورا؟؟اینجا خوبه؟؟

سورا:نمیدونم بیا بریم ببینیم چطوره!

منو سورا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو!

ظاهرا یه کافی شاپ خلوت ودنجی بود!

من و سورا یه گوشه که یه میز و دوتا صندلی داشت رو انتخاب کردیم و رفتیم نشستیم!

سورا نفس عمیقی کشید و گفت:خب چی بخوریم به نظرت!

من:خب.....چمیدونم!تو یه چیزی انتخاب کن!

سورا منو رو برداشت :خب...بذار ببینم!

همون لحظه در کافی شاپ باز شد!

نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه نگاهم به سمت در رفت!منتظر یه چیزه خاصی بودم ولی یه مرد قد بلند وارد کافی شاپ شد!

 

###

سورا  بعد از اینکه قهوه مونو خوردیم من رو رسوند خونه.هرچی اصرار کردم که بیاد پیشمون قبول نکرد و میگفت کار مهمی داره و رفت...وسایلی که خریده بودم طبق دستور مامان بزرگ اعظم!!!!رو برداشتم و رفتم تو خونه.از دم درهم میشد بوی غذایی که مامان بزرگ درست کرده بود رو حس کرد...عشق خودم...دست پختش بیسته...همیشه عاشق دست پخت مامانم بودم ولی مامان بزرگ یه چیز دیگه ست...آخ گفتم مامان چقد دلم براشون تنگیده....نامردا الان دارن بدون من حال میکنن و منم باید اینجا مهمون داری کنم....

._.

بعد از اینکه کفشم رو در آوردم داد زدم:مامانییی من اومدم...

مامان بزرگم از تو آشپز خونه اومد بیرون و درحالی که لبخند میزد و وسایل رو از دستم گرفت و گفت :آیگووو دختر کوچولوی من بزرگ شده دیگه ...ببین چقد خرید کرده!!!

پوکر شدم گفتم:مامانی بزرگ شدن به حمالیه؟؟؟!!!._.

مامان بزرگم نزدیک بود از خنده منفجر بشه ولی لپمو کشید و گفت :نه عزیز دلم...این چه حرفیه؟؟!!حالا برو لباساتو عوض کن و بیا ناهار بخوریم که خیلی امروز کار داریم...

کیفمو از رو دوشم برداشتم و درحالی که به سمت اتاقم میرفتم پرسیدم: راستی مامانی؟کسی زنگ نزد؟

از تو آشپز خونه صداشو شنیدم که میگفت:{چرا ...مامانت زنگ زد و اتفاقا میخواست باهات حرف بزنه ولی گفتم رفتی خرید...بنده خدا کپ کرده بود ...باورش نمیشد رفتی بیرون...}

پیش خودم گفت والا حق داره ...تا زمانی که اونا بودن دست به سیاه و سفید نمیزدم ولی از وقتی رفتن همش دارم حمالی میکنم....هیییی...مامانم کجایی ؟دقیقا کجایی؟؟؟!!!!

یه تیشرت ساده و شلوار راحتی مو پوشیدم و رفتم تو هال...خواستم یکم تلوزیون ببینم بعد پشیمون شدم...لابد بازم اون عنترها برنامه ای کوفتی چیزی دارن...(من چقد بی ادب شدم!!)

بعد از اینکه با مامانی ناهار خوردیم ...من ظرفا رو شستم ومامانی یکم خونه رو مرتب کردم..منم کمکش کردم تا زودتر کارمون تموم بشه.بعد زود رفتم و یه دوش کوتاه گرفتم و لباسامو عوض کردم.

 

 

..از اینکه عمه م اینا دارن میان واقعا هیچ حسی ندارم.حدس میدم یه عمه باید داشته باشم ولی خب خیلی وقت بود که ندیدمشون ..فقط میدونستم یه پسر دارن ..من اصلا قیافه شونم یادم نمیاد...

از روی کنجکاوی رو به مامان بزرگم که داشت میوه هایی که شسته بود رو خشک میکرد –پرسیدم:میگم چیزه...مامانی...

_ هوم؟

_ من آخرین بار کی عمه مو دیدم؟

_ خب راستش دقیق یادم نیست ولی کوچیک بودی و هنوز مدرسه نرفته بودی!

_ جلل الخالق...حالا الان واسه چی داره میاد؟

_ وا ؟نیاد ؟خونه برادرشه !!

_ نه نه...بیاد ولی منظورم اینه که این همه مدت کجا بود ؟چرا تاحالا نیومد؟

_ خب راستش عمه ت و شوهرت یه چند سالیه که رفتن روسیه برای کار شوهرش...ولی خب پسرش بعد از چند سال برگشت واین جا موسیقی خوند و الان یه کی پاپ ایدله!!!

_ وات د...یعنی خواننده ست ؟یه همچین پسر عمه ی شاخی داشتیم خودمون خبر نداشتیم؟

مامانی خندید و گفت آره فک کنم....ولی عمت با بابات خیلی مشکل داشتن...و این مشکلات از زمانی شروع شد که عمت بدون توجه به حرف بابات با جومن (شوهر عمم) ازدواج کرد...

میخواستم بیشتر راجع به اونا بپرسم که همون موقع زنگ خونه زده شد..مامان بزرگم آخرین میوه رو هم خشک کردو وگفت: آیگو اومدن ...بدو برو در رو براشون بازکن دختر ...

من بلند شدم و خیلی عادی رفتم سمت در....

بله...من رفتم در و باز کنم...بیخیال و خیلی عادی...بدون اینکه روحم خبر داشته باشه پشت اون در چی بود!!!

 

 

از زبان بکهیون...

مونو تا یکم از آهنگ جدیدSMبعد از اینکه سوهو هیونگ خرید کرد..با بقیه اعضا رفتیم

رکورد کنیم...دورو برای ساعت 3 بود که کارامون تقریبا داشت تموم میشد و من زودتر با بقیه خداحافظی کردم چون امروز قرار بود با مامان و بابام برم خونه داییم...

بازم ازاین مهمونی های بیخودی که توش باید لبخند مصنوعی بزنی و تظاهرکنی که چقد از دیدن دایی که نزدیک 15 ساله که ندیدی خوشحالی...اونام لبخند بزنن و بگن وای بکی پسرم چقد بزرگ شدی...برای خودت مردی شدی و از این حرفا....به شدت ازاین کارا متنفرم ولی مامان تهدید کرده که اگه نرم از ارث محرومم میکنه....بعله یه همچین آدم خطرناکیه!!!منم امروز خیلی کار نداشتم و باید کل روز رو تو خوابگاه بیکار می موندم...واسه همین دیگه تصمیم گرفتم برم ...

داشتم تو رختکن وسایلمو جمع میکردم و تو همین فکرها بودم که یهو صدای کلفت چانی رو شنیدم:جایی کار داری هیونگ؟

_ اوه ...نه باید برم خونه...بعدش یه مهمونی دعوتم!

_ جدی ؟کجا؟میشه منم با خودت ببری!

_ اگه میشد میبردمت ...ولی دارم میرم خونه داییم!

_ خونه داییت؟ مگه تو دایی داشتی؟

_ لابد دارم دیگه!!!

_ چه عجیب...حالا داییت کجا زندگی میکنه؟زن داره؟بچه هم داره؟

_ یا یا...یواشتر بپرس...تو همین نزدیکای زندگی میکنه...زن داره و فکر کنم یه دختر هم داره...

_ چینجا؟ خوشگله؟ بزرگه؟چند سالشه؟

_ من چمیدونم...من 15 سال پیش دیدمش...احتمالا الان هم سن ماست دیگه...

_ اون موقع خوشگل بود؟

_ بابا من از کجا بدونم؟! واسه چی سوالای تاریخی میپرسی؟

_ اه هیونگ تو اصلا هیجان نداری بعد این همه سال داییو دختر دایی و زن داییتو ببینی؟

_دایی و زن دایی رو نمی بینم اونا خارجن...فقط دخترشونه!

_ یا داری میری خونه یه دختر تنها..بیونته!!!

_ چی چی بلغور میکنی....خودتی...اولا مامان بابام هستن تازه هارمونی هم هست...بعدشم من از این جور دخترهای ساده خوشم نمیاد!

_ وا! مگه دیدیش که میگی سادست؟اصلا شاید پلنگ باشه!

_ یا ...بسه دیگه مخمو خوردی...بذار منم برم به درد بی درمونم برسم!

_ باشه...هیونگ فایتینگ ...اگه حوصله ت سر رفت میتونی بهم پیام بدی باهم بحرفیم.

_ اوم!

بعد از اینکه وسایلمو جمع کردم ...به منجر هیونگ گفتم منو برسون خونه و خودش بره استراحت کنه...

وقتی رفت تو خونه دیدم بابا طبق معمول مشغول درست کردن کراواتشه... من واقعا نمی فهمم چه اجباریه که حتما کراوات بزنه وقتی نمی تونه....

رفتم پیشش: هی..سلام پیرمرد!

برگشت سمتم:اوه...بکهیونا ...اومدی...برو زود آماده شو..

_ نمیخواد همین جوی میام...واسه چی داری کراوات میزنی؟

_ چرا نزنم...ناسلامتی ما از فرنگ اومدیم باید تیپ فرنگی بزنیم...

_خب اون مال جووناست...

_ یا باز تو به من گفتی پیرمرد...من هم خوشتیپم هم جوونم...پیرهم خودتی...عوضی!مگه نه عزیزم؟

خندم گرفت...همون موقع دست مامانمو رو شونم حس کردم...

_آره عزیزم...بکهیونا چرا نمیری لباستو عوض کنی...باید زد بریم..

برگشتم سمتش  گونه شو بوسیدم: اوما حتما باید بریم؟

_ آره من خیلی وقته برادر زاده مو ندیدم...الان که داییت نیست بهتره بریم ببینیمش و بعدش که داییت اومد میخوام دعوتشون کنم اینجا...

_ حتما باید این کاررو بکنی؟

_ آره عزیزم!!!

***

طبق دستورات مامان مجبور شدم کت شلوار بپوشم...با ماشین بابا رفتیم و کل راه چشماموبستم و آهنگ گوش میدادم...

 

 

با ترمز ماشین چشمامو باز کردم حدس میزدم که رسیدیم...

مامان و بابا جلوتر از من پیاده شدن.منم یکم طولش دادم که کلاس داشته باشه ناسلامتی من آیدلم.

صدای مامان رو شنیدم :بکهیونا نمیخوای پیاده بشی؟

آروم و با دیسپلین تمام از ماشین پیاده شدم و هندزفریمو در آوردم همین که رو به سمت خونه کردم...با دوتا چشم که پر از شعله های آتیش بود رو به رو شدم...واستا من ازن چشمای ورقلمبیده رو کجا دیده بودم؟....

واستا ببینم...این که....شت!

 

***

از زبان جیهون:

در رو باز کردم  و با یه زن میانسال که چهره مهربونی داشت روبه رو شدم...

عمم: اومو ....جیهونا....خودتی....عزیزم چقدر بزرگ شدی..!

محکم منو بغل کرد منم واسه اینکه بی ادبی نشه بغلش کردم ...هر چند هنوزم حسی نداشتم...

_ آه عمه جون ...خوبی؟چقد دلم برات تنگ شده بود!(خالی بندی!!!)

_ وای منم گلم...

من از بغلش درآورد و به مرد میانسالی که کنارش ایستاده بود اشاره کرد...

_ ایشون جومنه همسرم...

_ خیلی خوشوقتم جیهون جان...خوبی عزیز دل بابا؟

وات د؟؟؟چی چی؟؟؟این یارو چی زده؟ بیخود نبود بابا نمیداشت با عمه ازدواج کنه...

_ آه...بله...ممنونم...شما خوبید؟

_ بله...بسیار زیبا شدی!

_ زیبا تر!

_چی؟

_ من قبلا هم زیبا بودم ولی الان...شت

یه دفعه فهمیدم که چه گندی زدم...این چه زری بود الان...بنده خدا منگ همین طوری نگام میکرد....داشتم از خجالت آب میشدم که عمم گفت:چرا بکهیون نیومد؟هنوز خوابه؟

بعد رو شو کرد سمت ماشین و گفت:بکهیونا نمیخوای پیاده بشی؟

یه دفعه در ماشین باز شدو OMG.....

اون بود....خودش بود...خود خود گوساله ش بود....اون عوضی ....یه دفعه حس کردم تمام مراکز عصبیم اتصالی کرد اصلا نفهمیدم چی شد....اون....اون ...پسر عمه؟؟؟

اینم از شانس من....اصلا مگه همچین چیزی ممکنه؟این همه آدم تو کل این دنیا باید این آدم بشه پسر عمه من؟مگه ممکنه!!!؟؟؟

Sunshine Boy - 2...
ما را در سایت Sunshine Boy - 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : k-stories1 بازدید : 149 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:57