SunShine Boy -8

ساخت وبلاگ

 

 

سورا:زود باش یه چیزی بخور بعد زود آماده شو بریم!

من:باشه.....باشه....

سورا از اتاقم بیرون رفتم.منم همون لحظه از رو تختم بلند شدم و رفتم دستشویی که صورتمو بشورم!تو آینه ی دستشویی به صورتم خیره شدم!

جیهوناااا دیدی چی شد؟؟؟خداروشکر که یه خواب بود!فک کن.....اه...عیششششش!

حتی فکرم به اون لحظه باعث میشد حالم بد شه!خیلی بهش علاقه مندم تو خوابمم میاد!!!پسره ی پرو....

توروخدا نگا .ازبس تو این مدت حرس خوردم کلی پیر شدم!!!از دست این اکسووووو!

صورتم رو شستم و با حوله خشکش کردم اومدم بیرون و درکمال آرامش رفتم سمت کمدم تا یه چیزی بردارم و بپوشم!

سورا:مثلا داری عجله میکنی؟؟؟نه نه لطفا ...خواهش میکنم اینقدر عجله نکن!

من:سورا کی اومدی تو؟؟؟

سورا:وقتی جناب عالی داشتی با خودت حرف میزدی تو دست شویی!

من:چی؟؟؟؟اینقدر بلند بود؟؟

سورا:چی بگم!فک کنم سگ همسایه هم شنید!

من:مسخره.....برو بیرون میخوام لباس بپوشم!

سورا:هر کاری میکنی فقط عجله کن!

من:ای بابا ...باشه!!

وقتی سورا رفت سریع از تو کمدم یه دست لباس برداشتم و پوشیدم!

 

سریع آماده شدم و رفتم تو هال .

دیدم سورا رو کاناپه نشسته و داره تلوزیون تماشا میکنه!

من:چی نگاه میکنی؟

Exo show timeسورا:

من:دیگه چی؟؟؟؟؟همین الن خاموش کن !!!

سورا:اااااااا!!!شیروووو(نمیخوام)!

من:چی؟؟؟تو خونه ی من داری برنامه ی دشمنای خونی مو نگاه میکنی؟؟؟؟بعد میگی نمیخوای تلوزیون رو خاموش کنی؟؟؟

سورا: اااههه! تو هم !همچین میگی اینگار اکسو ی بیچاره....

من:چیییی؟؟؟بیچاره؟؟؟کم مونده اون پسرای لوسِ بی ادب بشن بیچاره!

دیدم بحث با سورا فایده نداشت دوباره داشت بدون اینکه به حرفم توجهی کنه تلوزیون نگاه میکرد!!!

منم بیخیال شدم.اینقدر نگاه کنه چشماش کف کنه!!!!

رفتم تو آشپز خونه و یه ساندویچ از تو یخچال برداشتم و شروع کردم به خوردنش!!

صدای خنده های سورا تمام خونه رو گرفته بود!

من:یاااااا لی سورا یواش تر!

سورا: وای جیهون نمیدونی چقدر این بکهیون بامزست!

من:آره جون اون.....

تا نصفه ساندویچمو خوردم بعد نصف دیگه رو گذاشتم تو یخچال .

رفتم پیش سورا!

من:بریم؟؟؟

سورا:ساعت چنده ؟؟

من:حدود 10

سورا:اوخخخ...بدو دیر شد الان شلوغ میشه!!

من:واسه چی؟؟؟

سورا:خب.....همین طوری...

من برگشتم رو رفتم دم در.سورا هم داشت کفششو میپوشید!

من:ای بابا...بدو دیگه اینگار داره کفش میسازه.....بدو دیگه!

سورا:صبر کن دیگه...

سورا سریع کفشش رو پوشید و کیلیداشو از تو کیفش در آورد!

من:با ماشین میریم؟؟؟

سورا:از بابام قرض گرفتم!

من:ای ول ...بزن بریم!

باهم رفتیم سوار ماشین شدیم!

تو ماشین منو سورا ساکت بودیم و فقط آهنگ گوش میدادیم و یه وقتایی با آهنگ هم خونی میکردم!

توراه

من:چرا اینقدر ترافیکه؟؟؟

سورا:خب لابد  واسه اکسو!

من: این چه ربطی به اونا داره؟؟؟

سورا:دارن یه برنامه همین دورو برا فیلم برداری میکننن!

من:مگه جا قحط(درسته ؟؟؟؟همین طوری از خودم نوشتم...!)

سورا:خوبه که میتونیم ببینیمشون....

من:سورا؟؟؟؟؟یا میبندی یا خودم.....

سورا همون موقع ساکت شد!منم سعی کردم خودم بزنم به بیخیالی و به آهنگ گوش بدم!

وقتی رسیدیم

سورا:اوووووووو!چقدر شلوغه!

من:مگه اینجا چه خبره؟؟؟

سورا:نمیدونم!بیا بریم!

هردومون از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت مرکز خرید!

داشتیم به زور تو اون جمعیت حرکت میکردم!همه همه بود!

این روزا نمیدونم واسه چیه که همه جا شلوغ شده!

داشتیم با سورا راه میرفتیم که اتفاقی دختری که تو سالن کنسرت دیده بودم رو دوباره دیدم!

یه لحظه سرجام وایستادم.

سورا:چی کار میکنی؟؟بیا دیگه!

من:سورا من یه خطری حس میکنم!

سورا:چرت نگو بیا بریم ....!

من:نه...من دیگه از این جلوتر نمیام!

سورا:واااا!!حالت خوبه ؟؟؟چی میگی؟؟

من:فک کنم.....اکسو.....

سورا:نه بابا...

همون لحظه یکی جیغ زد:اکسووووو!!!!!

منو سورا چشمامون چهارتا شد!!!

من:ااااااااایییییییییییییییی خدددددددااااااااااااااااااا!!!!!!!

سورا:اینجا چه خبره؟

من:من رفتم....دیگه یه لحظه هم نمیتونم با اونا چشم تو چشم بشم!

راهمو گرفتم که برم, سورا دستمو گرفت و گفت:نه...الان نمیشه!یکی دو ساعت دیگه مهمون میاد!باید خرید کنیم!

من:سورا؟؟؟من با این وضع نمیتونم!

سورا:به خاطر من!بیا قول میدم اصلا نبینیمشون!بیا دیگه....جیهوناااااا!

شروع کرد به لوس کردن خودش!

من:سورااااا!!!

سورا:همین یه بار.....

من:فقط قول بده نبینیمشون!!!

سورا:اوکی.....

من و سورا خلاف جهت جمعیت حرکت کردیم!

بالاخره به یه مغازه نه چندان بزرگ رسیدیم!من و سورا رفتیم تو اون مغازه .

فروشنده تا مارو دید کلی تعجب کرد!

پرسید:شما نمیرید؟؟؟

من:کجا بریم؟؟

فروشنده:خب اکسووو.....

من:نه من فن نیستم!

فروشنده:خب پس خوش اومدید.میتونم کمکتون کنم؟؟

سورا:میخواستیم یه کم خرید کنیم برای مهمونامون!

فروشنده:یه مغازه اونور تر یه سوپر مارکت خواروبار فروشیه!

من:خب پس ما چه جوری بریم اونجا؟؟؟

فروشنده:بیرون که خیلی شلوغه....خب شما بیاین از این در برید!

به یه دری که گوشه ی مغازش بود اشاره کرد!

ادامه داد:این در به مغازه بغلی راه داره!

سورا:ممنون میشیم بزارین ما از اونجا بریم!

فروشنده:خواهش میکنم!بفرمایید!

منو سورا به سمت اون در رفتیم! فروشنده با کلیداش اون در رو باز کرد .

ما وارد مغازه ی بغلی شدیم!

ظاهرا خلوت بود!سورا داشت از فروشنده تشکر میکرد .

من به اطراف مغازه نگاه کردم!

یه فایده ای که این اکسو داشت لین بود که باعث شد بتونیم با راحتی خرید کنیم!!

من:سورا!!!بیا بریم زود کارامونو انجام بدیم!

سورا یه لیست از تو کیفش در آورد!

من:اون چیه؟؟

سورا:مامان بزرگت گفته اینارو بخریم!

من و سورا رفتیم و وسایلی که لازم داشتیم رو برداشتیم.مامان بزرگم هیچی رو جا نگذاسته بود.خیلی دقیق بهمون آدرس چیزایی که باید میخریدیم رو داده بود!

سورا :خب..فک کنم تموم شد!

من:خب ...پس بیا بریم حساب کنیم!

رفتیم سمت صندوق تا حساب کنیم!

یه آقای میان سالی بود که داشت خیلی بی حوصله وسایل رو حساب میکرد!

منو سورا بد جوری حوصلمون سررفته بود!سورا همش پوف پوف میکرد ولی مرده بازم در کمال آرامش کارشو انجام میداد!

دیگه داشت کفرم در میومد!!!!خیلی رو اعصاب بود!

خواستم یه چیزی بگم که همون لحظه یکی به صندوق نزدیک شد و گفت:میشه لطفا اینارو حساب کنید!؟

سورا به اون فرد نگاه کرد ولی من هنوز داشتم با اعصبانیت به اون فروشنده نگاه میکردم!

سورا همونطوری زل زده بود به اون پسر!

من برگشتم سمت سورا.دیدم داشت با تعجب به اون پسر نگاه میکرد!

من:این چشه؟؟

برگشتم که ببینم اون فرد کی بود.

قسمت10

برگشتم که ببینم اون فرد کی بود.

برگشتم سمتش!اون سوهو بود یه عالمه خوراکی ونوشیدنی دستش بود و داشت اونارو میذاشت روی صندوق!هم من و هم سورا جفتمون منگ مونده بودیم!

من:تو...تو....اینجا چی کار میکنی؟

سوهو:همون کاری که تو میکنی!

من:چی؟؟؟؟؟من؟؟؟

سوهو لبخند کجی زد و وسایلشو سریع گذاشت رو صندوق و به فروشنده گفت که حسابشون کنه!

سورا همین طور داشت لبخند میزد. من آروم دستشو نیشگون گرفتم:سورایااا!!!!خودتو جمع کن ببینم!حالا اینگار چی دید؟

سورا:اوپا خیلی جذابه .نه؟

من:نه!چرند پرند نگو!فقط زود باش تا بقیه شونو ندیدیم!

برگشتم سمت فروشنده:ببخشید آقا میشه اول وسایل مارو حساب کنید!

سوهو:نه واسه چی؟؟اول من اومدم!

من :من با ایشون بودم!

سوهو:نخیرم!آقا اگه میشه مال منو سریع حساب کنید برم.خودتون میدونید که چقدر واسه ما هنرمندا سخته این کارارو انجام بدیم!

چیییییی؟؟؟؟؟هنرمند؟؟؟؟به خوت میگی هنرمند؟؟؟؟مثل اینکه کلا این اکسو مخشون تاب برداشته!

سورا :میگم جیهونااا ما که عجله نداریم بذار اوپااا....

همچین چشم غره ای بهش رفتم بنده خدا همون لحظه ساکت شد!

سوهو:بازم خوبه شما مارو میفهمید واقعا بعضیا که شعورشو ندارن!!

من داد زدم:چی؟؟؟؟تو چی گفتی؟؟؟؟

سوهو:هی!چه خبرته واسه چی داد میزنی؟

من: دادمیزنم چون دوست دارم ...به توهم هیچ ربطی....

همون لحظه بکهیون ازدر ی که به مغازه ی بغلی راه داشت وارد شد!

بکهیون:هیونگ چرا داد و بیداد میکنید؟

سوهو:بکهیون؟؟تو واسه چی اومدی؟؟

بکهیون:دیدم دیر کردی گفتم بیام ببینم چی شد!

سوهو:بقیه کجان؟

بکهیون:سوار ون شدن منتظر مان!

سوهو:خب پس بریم!

سورا که دید من بدجوری داغ کرده بود گفت:جیهوناا...این دفعه رو بخیال اصلا فک کن اینا پوست خیارن!

من لبخندی کج زدم و گفتم:آره سورا آدم که نباید به پوست خیار اهمیت بده!

این رو جوری گفتم که سوهو بشنوه!

سوهو چشم غره ای رفت .منم بی اهمیت بهش لبخندی کج زدم و گفتم:آقا بازم بزرگی لز بزرگتراست!اشکال نداره مال اینارو حساب کنید!

مرد زیرچشمی به ما نگاه کرد و پوزخندی زد!

بکهیون:آقا چرا خندیدی؟

اون مرد:چون رفتار همه تون خیلی بچه گانه ست!منم یه زمانی با دوست دخترم همین طوری بودم!

بکهیون:نه بابا !شما هم دوست دختر داشتید؟

اون مرد:خب...منم دل داشتم..بالاخره منم اون موقع پسر بودم!

سورا لبخندی مهربون زد و به بکهیون وسوهو نگاه کرد!

کفرم گرفته بود از دست این سورا!

من:اه!سورا آدم باش دیگه!!اینقدر....

سورا:شیششش!!!داد نزن باشه دیگه!

اون مرد فروشنده وسایل سوهو رو حساب کرد وبعدش وسایل مارو .

سوهو و بکهیون قبل ما رفتن!

ماهم با فاصله ی کمی بعد اونا رفتیم بیرون.وقتی رفتیم بیرون تقریبا خلوت بود از اون حالت وحشتناک در اومده بود!

این نشون میداد که اکسو بالاخره رفته!

واقعا به حال خودم افسوس خوردم .الان همه ی دوستان دارن حال میکنن اون وقت من با یه خائن اومدم فروشگا و باید تو اون فروشگاه دشمنای خونیمو ببینم.بعدش هم که مهمون دارم!

آخه اینم شد زندگی؟؟؟؟!!!

Sunshine Boy - 2...
ما را در سایت Sunshine Boy - 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : k-stories1 بازدید : 122 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:57