SunShine Boy - 7

ساخت وبلاگ

 

رسیده بودم به خونه!کلی خسته شده بود!واقعا روز سختی بود! کی فکرشو میکرد

من یه روزی برم کنسرت اکسو؟؟؟؟خودمم فکرشو نمیکردم ولی به لطف سورا....

وارد خونه شدم خونه تمیز بود!حتما مادر بزرگم قبل از اینکه بره خونه رو تمیز کرده بود!

بی درنگ کاری رو کردم که هر آدم گرسنه ای میکنه!

رفتم سراغ یخچال!دنبال یه چیزی بودم واسه خوردن!به طور اتفاقی آبمیوه ای رو دیدم که سرش با بکهیون دعوا کردم!

یاد اون حرفایی که به بکهیون زدم باعث شد خنده م بگیره!

اون آبمیوه رو برداشتم و رفتم روی کاناپه نشستم!تلوزیون رو روشن کردم!

اولین کانال مستند بود! رفتم سمت کانال بعد!

داشت کنسرت امروز اکسو رو نشون میداد!تصمیم گرفتم تماشا کنم!

اون قسمت کوییزشون تموم شده بود و داشتن آهنگ میخوندن!

اجراهاشون قوی بود!شاید کارشون خوب بود!هماهنگ ...قوی...

وایستا ببینم......... جیهون خجالت بکش!!!!!

 داری چی میگی؟؟؟داری از اکسو تعریف میکنی؟؟

حالت خوبه؟؟؟

برای این کارم به سرم محکم ضربه زدم وبه خاطر ضربه خودم دادم در اومد!

سرمو مالیدم!فک کنم زیادی محکم زدم!

تلوزیون رو خاموش کردم! دیگه خوراکی ها هم تموم شده بودن! تصمیم گرفتم مستقیم برم تو تخت!

رفتم تو اتاقم و روی تختم ولو شدم!

نفهمیدم کی خوابم برد!

.

.

داشتم میدویدم.

به پشت سرم نگاه نکردم فقط میخواستم بدوم!نباید دستش بهم میرسید!

به یه کوچه ی خلوت و تاریک رسیدم!نفس نفس میزدم!

همون لحظه با بن بست کوچه مواجه شدم!اون هر لحظه به من نزدیک و نزدیک تر میشد!

سعی میکردم از فاصله بگیرم!همین طور عقب میرفتم تا به دیوار برخورد کردم!

به زمین خیره شده بودم !از ترس نمیدونستم باید چی کار کنم!!

اون همین طور نزدیک شد!حس بدی داشتم!نگران بودم!

تصمیم گرفتم چشم تو چشممش بشم!سرمو بالا آوردم.تو چشماش با خشم نگاه کردم!

بازوم رو محکم گرفت و فشار داد!منم بی درنگ دستم از تو دستش به زور بیرون آوردم!

صورتش رو به وضوح نمیدیم!ماسکی که زوی صورتش کشیده بود!باعث شده بود صورتشو نصفه ببینم!

با خشم گفتم:تو کی هستی؟؟؟؟

دوباره دستمو محکم فشار داد!

من:ای....ولم کن!بیشعور.....

همون لحظه ماسکشو برداشت!

چی؟؟؟؟؟؟تو....تو.....!تو اینجا؟؟؟؟تو اصلا تو خواب من چیکار میکنی؟

اون بکهیون بود!لبخندی کج زد و گفت: چون دلت واسم تنگ شد گفتم بیام تو خوابت!!!

من:چی؟؟؟؟دلم واست تنگ شد؟؟؟؟همین الان....همین الان برو بیرون....

بکهیون لبخندی شیطون زد و صورتشو خیلی به  صورتم نزدیک کرد!

من:هییی!داری چی کار میکنی؟؟؟برو اونور ببینم!

بکهیون:یعنی میگی نمیخوای؟؟؟

چشمام گرد شد!

من:چیییییی؟؟؟؟؟چرا داری چرت و پرت میگی؟؟؟مثه اینکه حالت خوب نیستا!!

گفت:آره!مریض شدم!تنها راه درمانم توئی!!

من:برو ببینم اونور!!!میزنم شتکت میکنمااااا!این چرند پرندا چیه؟؟؟

همون لحظه دستشو بکمرم گرفتم خیلی محکم صورتشو به صورتم نزدیک تر کرد!

خودشو به لبام رسوند!

من:نه....نه.....نهههههههههههههههه!

 

با جیغ و داد از خواب بیدار شدم!

نفس نفس میزدم!خیس عرق شده بودم!

وقتی دیدم تو اتاقمم نفس راحتی کشیدم!!!!

وااااا!!!اونم خواب بود من دیدم!

وقتی تقریبا به خودمم اومدم, بالاسرمو نگاه کردم!سورا کنار تختم وایستاده بود !

چشماش گرد شده بود  و دهنش نیم متر باز بود!

من:سورا؟؟؟تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟

سورا:کابوس دیدی؟؟؟؟چرا اینقدر تو خواب حرف میزدی؟؟

من:کابوس؟؟؟فراتر از کابوس!اصلا نمیخوام دربارش صحبت کنم!

سورا:خب پس خواب بود!خدارو شکر!بلند شو یه چیزی بخور امروز باید بریم بیرون خرید!

من:خرید؟؟؟چرا؟؟؟عمه و شوهر عمت اینا دارن میان!واقعا که....!خبر نداشتی؟؟؟

من:نه!!!از کجا باید میدونستم!

سورا:مامان بزرگت صبح زنگ زد بهم گفت بیام بیدارت کنم بریم خرید خودشم زود میاد اینجا!

من:ولش کن بابا بزار بخوابم!!!

سورا:اگه دوباره کابوس دیدی چی؟؟؟؟

همون لحظه مثل جت از رو تختم بلند شدم و صاف وایستادم!

من:خواب؟؟؟؟؟من؟؟؟؟نه بابا من که اصلا خوابم نمیاد!!!!خیلی هم سرحالم!

سورا بلند خندید وگفت:زود باش آماده شو!

من:من گرسنمه!اول باید یه چیزی بخورم!

سورا:ای بچه ی......باشه فقط زود باش!

من:اوکی! 

Sunshine Boy - 2...
ما را در سایت Sunshine Boy - 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : k-stories1 بازدید : 120 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:57