Stone hearted prince -part 2

ساخت وبلاگ

stone hearted prince -part 2

-دخترم من دیشب خوابای پریشون دیدم برات .بیا اینجا می خوام ببینمت .
-حالا نمیشه بعدا بیام .یه خوابه دیگه چیز خاصی نیستش که.
-نه دخترم خیلی هم مهمه بدو بیا اینجا فالتو بگیرم.
-باشه .الان میام .
آره خاله من فالگیره .یکم زیادی تو اون فازاست . در حدی که هر اتفاقی میوفته سریع میره و از "ارواح دور و برش" کمک میگیره .من که خودم زیاد اعتقاد ندارم به این جور چیزا.
ولی خب, کی حوصله داره لباس عوض کنه؟؟ولش کن با کیف و لباس دانشگاهم میرم .کی اهمیت میده .

از خونه بیرون اومدم با همون لباسای دانشگاهم .هنوز کتابام تو کیفم بود ..باید میزاشتمشون تو خونه ولی خب حوصله نداشتم که درشون بیارم .چیز مهمی نیست .
خونه خالم یه جورایی دوره چون خودش میگه که ارواح راحت نیستن تو مکان های پر از آدم .برای رفتن باید سوار اتوبوس بشم و حدودا تا خارج از شهر برم .تو ایستگاه اتوبوس وایستادم و منتظر شدم.بعد از مدتی اتوبوس اومد .سوارش شدم و راه افتادیم .
تو راه:خب .کاریش نمیشه کرد .مجبورم بالاخره پروژه این درسو کامل کنم .کتابمو درآوردمو شروع کردم به خوندن.چون سر کلاس هیچی نفهمیدم .خانومی که بقل دسته من نشسته بود به کتابم یه نگاهی کرد و گفت :اوه دوران پادشاه چونگا (*همچین پادشاهی وجود نداره .اینا همه تخلیلیه ) عجب درس شیرینی بود .یادمه خیلی شوق و ذوق داشتم برای این درس .داستان خیلی جالبی بود ...و البته پر از راز ..پرنس اول همراه خدمتکارانش گم شد.خیلیا میگن فرار کرد چون دوست نداشت پادشاه شه .خیلیای دیگه هم میگن که عاشق یه دختری شد و اونا باهم فرار کردن .خیلیام میگن که دزدیدنش و کلیه هاشو فروختن!
-چه گروه واقعه بینی!!!
-هه هه.اره ولی خب میدونی من جز اون گروه بودم که فکر میکنن که عاشق یه دختر شد و باهاش فرار کرد .به نظرت رمانتیک نیست ؟
-والا چی بگم؟(نه اصلا نیست)

-به نظرم خیلی عشق نازی باید بوده باشه فکر کن .به خاطر دختره مقام پادشاهی رو گذاشت کنار .
-هه.هه. البته هنوز هیچ چیز ثابت نشده شاید موضوع یه چیزه دیگه ای بوده کلا.
-می دونم ولی به نظرم خیلی عالی میشه اگه ثابت بشه که واقعا چی شد.
برای چند لحظه منم از خودم پرسیدم خب .راست میگه .خیلی خوب میشه اگه واقعا بفهمیم چی شد.یادمه وقتی بچه بودم یکی از داستانایی که مادرم برام میخوند این بود .واقعا اون موقع دوست داشتم بدونم چی شد و چه بلایی سر پرنس اومد.الان هم یه ذره کنجکاو_
صبر کن ببینم جینا ...به خودت بیا ..اینا همه داستانای دروغیه .شرط میبندم برادرش کشتش بعد گفت که گم شده تا خودش پادشاه شه مثل فیلمه شیرشاه ...هممممم اره همینه ..دقیقا باید همین بوده باشه ...من قبل اینکه هنوز چیزی ثابت بشه این مسئله رو حل کردم .من چقدر باهوشم.^_^
تو حالا هوای خودم بودم که یهو اتوبوس وایستاد .به مقصد من رسید ، بلند شدم و پول راننده رو دادم و پیاده شدم و شروع کردم به راه رفتن.
از اون اونجایی که پیاده شدم خونه خالم معلوم بود .نه اینکه نزدیک بود فقط خیلی تابلوعه.

آره میدونم .خیلی خونه عجیبیه ولی خب خالم خیلی دوستش داره و هیچ وقت هم نمیفروشتش خیلیا بهش پیشنهاد خرید خونه رو دادن ولی قبول نمیکنه ...
رفتم به سمت خونه .یهو در خونه به صورت خیلی سریعی باز شد و کوبیده شد به دیوار و خالم مثله نینجا ها پرید بیرون. دستش هم یه صلیب و آب بود .منو که دید دویید به سمتم.
-جینا .دخترم زود برو تو خونه تا من این همه انرژی منفی رو از بین ببرم .(اینا رو گفت در حالی که داشت آب میریخت رو هوا و صلیبو میچرخوند. )
-آم خاله چیزی شد؟
-گفتم برو تو دخترم .اینجا پر از ارواح شیطانیه .نگران نباش نمیزارم بهت نزدیک شن.
-ام ..باشه پس من میرم تو .شما هم هر وقت این...کاراتون تموم شد بیاید.
اینو گفتم و رفتم تو خونه ..اینا چیزای عادییه واسه من ولی خب یادمه اولین بار وقتی بچه بودم خیلی ترسیده بودم
حتی به خالم گفته بودم که یه صلیب هم به من بده .اون روز بابام کلی با خالم دعوا کرد که بچه رو هم مثل خودت دیوانه کردی .چقدر عشق موج میزنه تو خانواده ما~~~~
رفتم روی کاناپه نشستم و منتظر موندم .بعد از یه مدت خالم با ابزارش اومد تو خونه .خودشو یکم تمیز کرد و گفت
-خب دخترم خوش اومدی .امیدوارم خیلی که منتظرت نگذاشته باشم.
-نه ،اونقدرام طول نکشید قبلنا بیشتر طول میکشید .
یه لبخند زد و بغلم کرد .
-اوه راستی من چقدر کم حواسم دخترم قهوه یا چای ؟
-قهوه .خیلی خستم .
-خسته نباشی دخترم قهوه ات رو بخور بعد بریم تو اتاق فال من .خیلی نگرانتم.
-خاله جان .می دونم شما خیلی به اینجور چیزا اعتقاد دارید ولی به نظرتون یکم قدیمی نیست این جنگولک بازیا؟
-تو هم مثله پدرتی .اونم به این جور چیزا اعتقادی نداره ولی وجود داره .چون شما نمی بینید و حسش نمیکنید به این معنا نیست که وجود نداره.

خب اینم از این قسمت ...

امیدوارم خوب بوده باشه..

Sunshine Boy - 2...
ما را در سایت Sunshine Boy - 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : k-stories1 بازدید : 182 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:57