1 - THE BEST MEMORIES IN SEOUL

ساخت وبلاگ

قسمت اول

 

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم هنوز نرسیده بودیم .دیشب ساعت 1 شب از نیویورک با

هواپیما به سمت کره حرکت کردیم .بلند شدم یه کش و قوسی به کمرم دادم خورشید کاملا طلوع کرده بود

 ساعت8 صبح بود و به سمت صندلی مامانم رفتم

 هنوز خواب بود با دیدن چهره ی معصومش به شدت بخاطر کار دیشبم احساس عذاب وجدان کردم   

دیشب نباید اونقدر خود خواه میشدم نباید قلب مهمترین آدم توی زندگیمو میشکستم ...باید به این فکر

 میکردم شاید اوناهم از این شرایط راضی نیستن و بخاطر من دارن این همه سختی رو تحمل میکنن

پدرم بخاطر مشکل شغلیش مجبور شد به کره انتقالی بگیر درست زمان اوج من زمانی که دلم میخواست

مهمترین آرزوی زندگیمو به حقیقت تبدیل کنم ....                                                             

یه لحظه احساس کردم اشکام داره سرازیر میشه .احساس کردم دلم داره از جاش درمیاد من واسه این لحظه تا

حد مرگ تلاش کرده بودم... نمیتونستم باهاش کنار بیام ....                                                          

تو حال خودم بودم که یه دفعه یه مهماندار اومد و دستشو گذاشت روشونم وگفت :چیزی لازم دارید خانم؟--   

منم درحالی که اشکامو پاک میکردم و صورتم رو ازش مخفی ,گفتم: نه ممنونم!                                                                

بعد لبخندی زد و داشت میرفت که جلو شو گرفتم و  گفتم: امم ببخشید !ما تا چند ساعت دیگه توراهیم؟                        

لبخند مهربونی زد وگفت: تا حدود یک ساعت دیگه میرسیم . سفر خوشی داشته باشید!                                                 

سرمو تکون دادم وگفتم: مرسی!

 و رفتم به سمت صندلیم!                                                                               

هندزفریم رو در آوردم یه کم آهنگ گوش دادم و چشمامو بستم!من باید یه جوری کار دیشبم رو جبران کنم

هیچ چیز بیشتر از عذاب وجدان منو اذیت نمیکرد! من باید اون ناراختی رو از دل خانوادم در می آوردم! آخه

 چه جوری؟ در حالی که داشتم  آهنگ گوش میدام به ساعتم نگاه کردم ساعت تقریبا 8:30 شده بود ! چشمامو

 بستمو آخرین چیزی که یادم میومد این بود تو هواپیما بودیم!!!    

 

                                        

کتی.کتی کتی ...... عزیزم بلند شو رسیدیم....... کتیییییی                                                            

یه دفعه با صدای مامانم بلند شدم . هنوز تو حالت خواب بودم و وقتی مامانم رو دیدم که بالای سرم وایستاده

,ناخود آگاه شروع کردم به گریه کردن: مامان ببخشید من اصلا قصد بدی نداشتم! مامان منو ببخش !خواهش میکنم!.....

مامانم منو در آغوش گرفت و گفت :چیزی نیست عزیزم خواب بد دیدی ؟ مامانی اینجاست!                   

محبت وعشقی که پدر و مادرم همیشه نسبت به من داشتن رو با هیچ چیز عوض نمیکردم!                      

بلند شدم موهامو مرتب کردم و سیوشرتم رو پوشیدم! وسایل و پاسپورتم رو برداشتم و به بیرون از پنجره نگاه

 کردم  . روی زمین بودیم و همه ی مسافرا بیرون بودن .با خودم گفتم شاید اونقدر هم بد نباشه !شاید این یه

 سفر کوتاهیه و امیدی برای برگشتن باشه ...شاید....

دیگه بیشتر از این فکر نکردم واز هواپیما بیرون اومدم. آفتاب مستقیم میزد تو چشمم !! سریع رفتم پیش مامانم !مامانم پرسید: همه چیرو

 برداشتی؟ منم گفتم: امم آره! بعدش رو بهم کرد و گفت: پدرت زنگ زده گفت دو هفته ی دیگه همه ی کاراشو

 انجام میده و میاد! تا اون موقع با یکی از دوستام میمونیم! 

نگاهم غمگین شد...پرسیدم: کی؟

 گفت یکی از دوستای صمیمی دوره

دبیرستانم کره ای بود .منم وقتی بهش گفتم دارم میام کره , اصرار  کرد که یه مدت تا پدرت برگرده پیشش

بمونیم!بعد از اینک ازدواج کرد دیگه باهم در ارتباط نبودیم.یه پسر هم داره الان فکر کنم پسرش20 سالش شده باشه . میتونی ازش کمک بگیری تا کره ای یاد بگیری! نظرت چیه؟

من یه لبخند مصنوعی زدم وگفتم: خیلی خوبه!                                                                       

بعدش چرخید سمتم و گفت : عزیزم این خانوم رو که دیدی خیلی مودب تعظیم کن و سلام کن !لطفا یه ذره

مهربون تر برخورد کن! میدونم الان تو شرایطش نیستی ولی اولین برخورد خیلی مهمه!

 گفتم:  اوکی مشکلی

نیست!

درحالی که مشکل بود .....من همیشه تو برخورد اول برام سخته که با دیگران گرم بگیرم .از بچگیم هم

همش خجالتی بودم ارتباط برقرار کردن با هم سن هام برام سخت بود!                                                 

مامانم که وارد فرودگاه شد دوستشو سریع پیدا کرد براش دست تکون داد . منم دیدمش خانم با قد متوسط و

صورتی گرد و سفید شرقی .در کل خیلی بامزه بود! مامانم دستمو گرفتو به سمتش دوید و من رو با خودش کشید .

 نفهمیدم چیجوری به سرعت باد اونجا رفت منم سرجام خشکم زد انتظار چنین حرکت سریعی رو نداشتم!

رفت جلو بلند داد زد: لیا جونننننننن! منم بهش نگاه کردم خیلی خوشحال به نظر میومد منم از خوشحالی اون

خوشحال شدم و لبخند زدم! بعد از کلی بوس بغل بالاخره همدیگه رو ول کردن من رفتم جلو همون طور که

 مامانم گفته بود تعظیم کردم و گفتم: سلام خانم من کتی هست...ممم.....  ! حرفم ناتموم  مونده بود که منو هم

محکم بغل کرد احساس کردم داشتم خفه میشدم! نفسم بالا نمی اومد! تو دلم میگفتم: تورو خدا یواش تر ... اییی

مردم! خفم کردی! بعد ولم کرد   و گفت: ببخشید عزیزم داشتم خفت می کردم ! خوبی خوشگلم ؟ به به چه

دختری چه قد و بالایی اون لحظه داشتم از خجالت آب میشدم گفتم: ممنونم . و لبخندی مهربون زدم! تمام طول

 راه با مامانم از خاطرات دوران مدرسه شون صحبت میکردن و میخندیدن  گاهی منم باهاشون میخندیدم و

 گاهی ساکت میشدم ! سؤل هم شهر باحالی بود مردمش مهربون و گرم به نظر میومدن هوای خیلی خوبی

 داشت ساختمون های بلند و مرکز های خرید خوشگلی داشت داشتم به اطراف نگاه میکردم که یه دفعه( لیا)

گفت: عزیزم نگران نباش همه ی سؤل رو بهتون نشون میدم !بیشتر از همه دوست داری کجا بری؟ گفتم: شاید

مرکز خرید....! گفت :عالیه ! بعد از ظهر همه باهم میریم خرید! منم لبخندی زدم ! مامانم پرسید: راستی لیا

جون زلو چطوره؟ لیا آهی کشید و گفت : خوبه !ولی خیلی بازیگوشه! درست حسابی درس نمیخونه! نگران

 آینده شم! نمیدونم میخواد چیکاره شه!!!! مامانم گفت: نگران نباش ! کتی جون کمکش میکنه! لیا نگاهی به من

کرد و لبخند زد و گفت : به نظرم عالی میشه!            

Sunshine Boy - 2...
ما را در سایت Sunshine Boy - 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : k-stories1 بازدید : 162 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:57